
دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من
که دمم بیدم تو چون اجل آمد بر من
دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من
که دمم بیدم تو چون اجل آمد بر من
دل چو دریا شودم چون گهرت درتابد
سر به گردون رسدم چونک بخاری سر من
خنک آن دم که بیاری سوی من باده لعل
بدرخشد ز شرارش رخ همچون زر من
زان خرابم که ز اوقاف خرابات توام
در خرابی است عمارت شدن مخبر من
شاهد جان چو شهادت ز درون عرضه کند
زود انگشت برآرد خرد کافر من
پیش از آنک به حریفان دهی ای ساقی جمع
از همه تشنهترم من بده آن ساغر من
بنده امر توام خاصه در آن امر که تو
گوییام خیز نظر کن به سوی منظر من
هین برافروز دلم را تو به نار موسی
تا که افروخته ماند ابدا اخگر من
من خمش کردم و در جوی تو افکندم خویش
که ز جوی تو بود رونق شعر تر من
امروز جمال تو بر دیده مبارک باد بر ما هوس تازه پیچیده مبارک باد گلها چون میان بندد بر جمله جهان خندد…
می بده ای ساقی آخرزمان ای ربوده عقلهای مردمان خاکیان زین باده بر گردون زدند ای می تو نردبان آسمان بشکن از…
هر روز بامداد طلبکار ما توی ما خوابناک و دولت بیدار ما توی هر روز زان برآری ما را ز کسب و…
گستاخ مکن تو ناکسان را در چشم میار این خسان را درزی دزدی چو یافت فرصت کم آرد جامه رسان را ایشان…
هی چه گریزی چندین یک نفس این جا بنشین صبر تو کو ای صابر ای همه صبر و تمکین ما دو سه…
بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید در این عشق چو مردید همه روح پذیرید بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید کز این…
تا به جان مست عشق آن یارم سردهٔ بادههای انوارم هر دمی گر نه جان نو دهدم ای دل از جان خویش…
کجا شد عهد و پیمانی که میکردی نمیگویی کسی را کو به جان و دل تو را جوید نمیجویی دل افکاری که…