
دلا چون واقف اسرار گشتی
ز جمله کارها بیکار گشتی
دلا چون واقف اسرار گشتی
ز جمله کارها بیکار گشتی
همان سودایی و دیوانه میباش
چرا عاقل شدی هشیار گشتی
تفکر از برای برد باشد
تو سرتاسر همه ایثار گشتی
همان ترتیب مجنون را نگه دار
که از ترتیبها بیزار گشتی
چو تو مستور و عاقل خواستی شد
چرا سرمست در بازار گشتی
نشستن گوشه ای سودت ندارد
چو با رندان این ره یار گشتی
به صحرا رو بدان صحرا که بودی
در این ویرانهها بسیار گشتی
خراباتی است در همسایه تو
که از بوهای می خمار گشتی
بگیر این بو و میرو تا خرابات
که همچون بو سبک رفتار گشتی
به کوه قاف رو مانند سیمرغ
چه یار جغد و بوتیمار گشتی
برو در بیشه معنی چو شیران
چه یار روبه و کفتار گشتی
مرو بر بوی پیراهان یوسف
که چون یعقوب ماتم دار گشتی
در لطف اگر بروی شاه همه چمنی در قهر اگر بروی که را ز بن بکنی دانی که بر گل تو بلبل…
گرم درآ و دم مده باده بیار و غم ببر ای دل و جان هر طرف چشم و چراغ هر سحر هم…
هر روز فقیران را هم عید و هم آدینه نی عید کهن گشته آدینه دیگینه عیدانه بپوشیده همچون مه عید ای جان…
بشکن قدح باده که امروز چنانیم کز توبه شکستن سر توبه شکنانیم گر باده فنا گشت فنا باده ما بس ما نیک…
هم بهدرد این درد را درمان کنم هم بهصبر این کار را آسان کنم یا برآرم پای جان زین آب و گِل…
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۲۴ چو عشقش برآرد سر از بیقراری تو را کی گذارد که…
چون ز صورت برتر آمد آفتاب و اخترم از معانی در معانی تا روم من خوشترم در معانی گم شدستم همچنین شیرینتر…
اندر شکست جان شد پیدا لطیف جانی چون این جهان فروشد وا شد دگر جهانی بازار زرگران بین کز نقد زر چه…