
در ستایشهای شمس الدین نباشم مفتتن
تا تو گویی کاین غرض نفی من است از لا و لن
در ستایشهای شمس الدین نباشم مفتتن
تا تو گویی کاین غرض نفی من است از لا و لن
چونک هست او کل کل صافی صافی کمال
وصف او چون نوبهار و وصف اجزا یاسمن
هر یکی نوعی گلی و هر یکی نوعی ثمر
او چو سرمجموع باغ و جان جان صد چمن
چون ستودی باغ را پس جمله را بستودهای
چون ستودی حق را داخل شود نقش وثن
ور وثن را مدح گویی نیست داخل حسن حق
گرچه هم می بازگردد آن به خالق فاعلمن
لیک باقی وصفها بستوده باشی جزو در
شمس حق و دین چو دریا کی شود داخل بدن
حق همیگوید منم هش دار ای کوته نظر
شمس حق و دین بهانهست اندر این برداشتن
هر چه تو با فخر تبریز آوری بیخردگی
آن به عین ذات من تو کردهای ای ممتحن
جنتی کرد جهان را ز شکر خندیدن آنک آموخت مرا همچو شرر خندیدن گرچه من خود ز عدم دلخوش و خندان زادم…
ای شاه مسلمانان وی جان مسلمانی پنهان شده و افکنده در شهر پریشانی ای آتش در آتش هم میکش و هم میکش…
غیر عشقت راه بین جستیم نیست جز نشانت همنشین جستیم نیست آن چنان جستن که میخواهی بگو کان چنان را این چنین…
ای ناطق الهی و ای دیده حقایق زین قلزم پرآتش ای چاره خلایق تو بس قدیم پیری بس شاه بینظیری جان را…
رسید ساقی جان ما خمار خوابآلود گرفت ساغر زرین سر سبو بگشود صلای بادهٔ جان و صلای رطل گران که میدهد به خماران…
دفع مده دفع مده من نروم تا نخورم عشوه مده عشوه مده عشوهی مستان نخرم وعده مکن وعده مکن مشتری وعده نیام…
کو همه لطف که در روی تو دیدم همه شب وآن حدیثِ چو شکر کز تو شنیدم همه شب گرچه از شمع…
پروانه شد در آتش گفتا که همچنین کن میسوخت و پر همیزد بر جا که همچنین کن شمع و فتیله بسته با…