
خواهی ز جنون بویی ببری
ز اندیشه و غم میباش بری
خواهی ز جنون بویی ببری
ز اندیشه و غم میباش بری
تا تنگ دلی از بهر قبا
جانت نکند زرین کمری
کی عشق تو را محرم شمرد
تا همچو خسان زر میشمری
فوق همهای چون نور شوی
تا نور نهای در زیر دری
هیزم بود آن چوبی که نسوخت
چون سوخته شد باشد شرری
وانگه شررش وا اصل رود
همچون شرر جان بشری
سرمه بود آن کز چشم جداست
در چشم رود گردد نظری
یک قطره بود در ابر گران
در بحر فتد یابد گهری
خار سیهی بد سوختنی
گردش گل تر باد سحری
یک لقمه نان چون کوفته شد
جان گشت و کند نان جانوری
خون گشت غذا در پیشه وری
آن لقمه کند هم پیشه وری
گر زانک بلا کوبد دل تو
از عین بلانوشی بچری
ور زانک اجل کوبد سر تو
دانی پس از آن که جمله سری
در بیضه تن مرغ عجبی
در بیضه دری ز آن مینپری
گر بیضه تن سوراخ شود
هم پر بزنی هم جان ببری
سودای سفر از ذکر بود
از ذکر شود مردم سفری
تو در حضری وین وهم سفر
پنداشت توست از بیهنری
یا رب برهان زین وهم کژش
تو وهم نهی در دیو و پری
چون در حضری بربند دهان
در ذکر مرو چون در حضری
دروازه هستی را جز ذوق مدان ای جان این نکته شیرین را در جان بنشان ای جان زیرا عرض و جوهر از…
امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب دل را خراب دید و یباب بی نمک…
ای میرآب بگشا آن چشمه روان را تا چشمها گشاید ز اشکوفه بوستان را آب حیات لطفت در ظلمت دو چشم است…
برست جان و دلم از خودی و از هستی شدست خاص شهنشاه روح در مستی زهی وجود که جان یافت در عدم…
ساقی انصاف خوش لقایی از جا رفتم تو از کجایی گر بنده بگویمت روا نیست ترسم که بگویمت خدایی خاموش نمیهلی که…
کار همه محبان همچون زرست امشب جان همه حسودان کور و کرست امشب دریای حسن ایزد چون موج میخرامد خاک ره از…
درخت اگر متحرک بدی به پا و به پر نه رنج اره کشیدی نه زخمههای تبر ور آفتاب نرفتی به پر و…
گفتم که بجست آن مه از خانه چو عیاری تشنیع زنان بودم بر عهد وفاداری غماز غمت گفتا در خانه بجوی آخر…