
خواهم که روم زین جا پایم بگرفتهستی
دل را بربودهستی در دل بنشستهستی
خواهم که روم زین جا پایم بگرفتهستی
دل را بربودهستی در دل بنشستهستی
سر سخرهٔ سودا شد دل بیسر و بیپا شد
زان مه که نمودهستی زان راز که گفتهستی
برپر به پر ِ روزه زین گنبد پیروزه
ای آنک در این سودا بس شب که نخفتهستی
چون دید که میسوزم گفتا که قلاوزم
راهیت بیاموزم کان راه نرفتهستی
من پیش توام حاضر گرچه پس دیواری
من خویش توام گرچه با جور تو جُفت استی
ای طالبِ خوشجمله من راست کنم جمله
هر خواب که دیدهستی هر دیگ که پختهستی
آن یار که گم کردی عمری است کز او فردی
بیرونْش بجُستهستی در خانه نجُستهستی
این طرفه که آن دلبر با توست در این جستن
دست تو گرفتهست او هرجاکه بگشتهستی
در جستن او با او همره شده و میجو
ای دوست ز پیدایی گویی که نهفتهستی
ای شه جاودانی وی مه آسمانی چشمه زندگانی گلشن لامکانی تا زلال تو دیدم قصه جان شنیدم همچو جان ناپدیدم در تک…
از سرو مرا بوی بالای تو میآید وز ماه مرا رنگ و سیمای تو میآید هر نی کمر خدمت در پیش تو…
مگیر ای ساقی از مستان کرانی که کم یابی گرانی بیگرانی بیا ای سرو گلرخ سوی گلشن که به از سرو نبود…
ز خاک من اگر گندم برآید از آن گر نان پزی مستی فزاید خمیر و نانبا دیوانه گردد تنورش بیت مستانه سراید…
دیده حاصل کن دلا آن گه ببین تبریز را بیبصیرت کی توان دیدن چنین تبریز را هر چه بر افلاک روحانیست از…
جان حیوان که ندیده است به جز کاه و عطن شد ز تبدیل خدا لایق گلزار فطن نوبهاری است خدا را جز…
ای خدایی که چو حاجات به تو برگیرند هر مرادی که بودشان همه در بر گیرند جان و دل را چو به…
سخت خوش است چشم تو و آن رخ گلفشان تو دوش چه خوردهای دلا راست بگو به جان تو فتنه گر است…