
خدایا مطربان را انگبین ده
برای ضرب دست آهنین ده
خدایا مطربان را انگبین ده
برای ضرب دست آهنین ده
چو دست و پای وقف عشق کردند
تو همشان دست و پای راستین ده
چو پر کردند گوش ما ز پیغام
توشان صد چشم بخت شاه بین ده
کبوتروار نالانند در عشق
توشان از لطف خود برج حصین ده
ز مدح و آفرینت هوشها را
چو خوش کردند همشان آفرین ده
جگرها را ز نغمه آب دادند
ز کوثرشان تو هم ماء معین ده
خمش کردم کریما حاجتت نیست
که گویندت چنان بخش و چنین ده
ای فصل باباران ما برریز بر یاران ما چون اشک غمخواران ما در هجر دلداران ما ای چشم ابر این اشکها میریز…
ننشیند آتشم چو ز حق خاست آرزو زین سو نظر مکن که از آن جاست آرزو تردامنم مبین که از آن بحر…
هَله هُش دار که در شهرْ دو سه طَرّارند که به تدبیرْ کُلَهْ از سَرِ مَه بردارند دو سه رندند که، هُشیارْ…
شنیدم کاشتری گم شد ز کردی در بیابانی بسی اشتر بجست از هر سوی کرد بیابانی چو اشتر را ندید از غم…
اول نظر ار چه سرسری بود سرمایه و اصل دلبری بود گر عشق وبال و کافری بود آخر نه به روی آن…
ای خراب اسرارم از اسرار تو اسرار تو نقشهایی دیدم از گلزار تو گلزار تو کشته عشق توام ور ز آنک تو…
هله عاشقان بکوشید، که چو جسم و جان نماند دلتان به چرخ پَرَّد، چو بدن گران نماند دل و جان به آب…
هست امروز آنچ میباید بلی هست نقل و باده بیحد بلی هست ای ساقی خوب از بامداد کان شیرینی بنامیزد بلی آفتاب…