
جانا نظری فرما چون جان نظرهایی
چون گویم دل بردی چون عین دل مایی
جانا نظری فرما چون جان نظرهایی
چون گویم دل بردی چون عین دل مایی
جانها همه پا کوبند آن لحظه که دل کوبی
دل نیز شکر خاید آن دم که جگر خایی
تن روح برافشاند چون دست برافشانی
مرده ز تو حال آرد چون شعبده بنمایی
گر جور و جفا این است پس گشت وفا کاسد
ای دل به جفای او جان باز چه میپایی
امروز چنان مستم کز خویش برون جستم
ای یار بکش دستم آن جا که تو آن جایی
چیزی که تو را باید افلاک همان زاید
گوهر چه کمت آید چون در تک دریایی
مردم ز تو شد ای جان هر مردمک دیده
بیتو چه بود دیده ، ای گوهر بینایی
ای روح بزن دستی در دولت سرمستی
هستی و چه خوش هستی در وحدت یکتایی
ای روح چه میترسی روحی نه تن و نفسی
تن معدن ترس آمد تو عیش و تماشایی
ای روز چه خوش روزی شمع طرب افروزی
او را برسان روزی جان را و پذیرایی
صبحا نفسی داری سرمایه بیداری
بر خفته دلان بردم انفاس مسیحایی
شمس الحق تبریزی خورشید چو استاره
در نور تو گم گردد چون شرق برآرایی
سبک بنواز ای مطرب ربایی بگردان زوتر ای ساقی شرابی که آورد آن پری رو رنگ دیگر ز چشمه زندگی جوشید آبی…
طارت حیلی و زال حیلی اصبحت مکابدا لویلی قد اظلم بالجوی نهاری کیف اخبرکم انا بلیلی ما املاء عصتی و وجدی ما…
من سر نخورم که سر گرانست پاچه نخورم که استخوانست بریان نخورم که هم زیانست من نور خورم که قوت جانست من…
ای دل ز شاه حوران یا قبله صبوران کن شکر با شکوران تو فتنه را مشوران من مرد فتنه جویم من ترک…
مهتاب برآمد کلک از گور برآمد وز ریگ سیه چرده سقنقور برآمد آنک از قلمش موسی و عیسیست مصور از نفخه او…
مرا حلوا هوس کردست حلوا میفکن وعده حلوا به فردا دل و جانم بدان حلواست پیوست که صوفی را صفا آرد نه…
تا عشق تو سوخت همچو عودم یک عقده نماند از وجودم گه باروی چرخ رخنه کردم گه سکه آفتاب سودم چون مه…
عاشقان را مژدهای از سرفراز راستین مژده مر دل را هزار از دلنواز راستین مژده مر کانهای زر را از برای خالصیش…