
جانا تو بگو رمزی از آتش همراهی
من دم نزنم زیرا دم مینزند ماهی
جانا تو بگو رمزی از آتش همراهی
من دم نزنم زیرا دم مینزند ماهی
بر خیمه این گردون تو دوش قنق بودی
مه سجده همیکردت ای ایبک خرگاهی
خورشید ز تو گشته صاحب کله گردون
وز بخشش تو دیده این ماه سما ماهی
کی هر دو یکی گردد تو آتش و من روغن
وین قسمت چو آمد تو یوسف و من چاهی
هر چند که این جوشم از آتش تو باشد
من بنده آن خلعت گر رانی و گر خواهی
این دانش من گشته بر دانش تو پرده
فریاد من مسکین از دانش و آگاهی
گه از می و از شاهد گویم مثل لطفش
وین هر دو کجا گنجد در وحدت اللهی
شمس الحق تبریزی صبحی که تو خندانی
کی شب بودش در پی یا زحمت بیگاهی
گر رَود دیده و عقل و خرد و جان تو مرو که مرا دیدن تو بهتر از ایشان تو مرو آفتاب و…
بیامد عید ای ساقی عنایت را نمیدانی غلامانند سلطان را بیارا بزم سلطانی منم مخمور و مست تو قدح خواهم ز دست…
ساقیا باده چون نار بیار دفع غم را تو ز اسرار بیار بادهای را که ز دل میجوشد زود ای ساقی دلدار…
جمع تو دیدم پس از این هیچ پریشان نشوم راه تو دیدم پس از این همره ایشان نشوم ای که تو شاه…
زان خاک تو شدم تا بر من گهر بباری چون موی از آن شدم من تا تو سرم بخاری زان دست شستم…
هر روز بامداد درآید یکی پری بیرون کشد مرا که ز من جان کجا بری گر عاشقی نیابی مانند من بتی ور…
یا تو ترش کرده رو! مایه ده شکّران تنگ شکر میکشد تا بنهد در میان سرکه فروشان هلا! سرکه بریزید زود تا…
ای سنایی گر نیابی یار یار خویش باش در جهان هر مرد و کاری مرد کار خویش باش هر یکی زین کاروان…