
توی که بدرقه باشی گهی گهی رهزن
توی که خرمن مایی و آفت خرمن
توی که بدرقه باشی گهی گهی رهزن
توی که خرمن مایی و آفت خرمن
هزار جامه بدوزی ز عشق و پاره کنی
و آنگهان بنویسی تو جرم آن بر من
تو قلزمی و دو عالم ز توست یک قطره
قراضهای است دو عالم توی دو صد معدن
تو راست حکم که گویی به کور چشم گشا
سخن تو بخشی و گویی که گفت آن الکن
بساختی ز هوس صد هزار مغناطیس
که نیست لایق آن سنگ خاص هر آهن
مرا چو مست کشانی به سنگ و آهن خویش
مرا چه کار که من جان روشنم یا تن
تو بادهای تو خماری تو دشمنی و تو دوست
هزار جان مقدس فدای این دشمن
تو شمس دین به حقی و مفخر تبریز
بهار جان که بدادی سزای صد بهمن
باده چو هست ای صنم بازمگیر و نی مگو عرضه مکن دو دست تی پر کن زود آن سبو ای طربون غم…
از دفتر عمر ما یکتا ورقی ماندهست کز غیرت لطف آن جان در قلقی ماندهست بنوشته بر آن دفتر حرفی ز شکر…
چه پادشاست که از خاک پادشا سازد ز بهر یک دو گدا خویشتن گدا سازد باقرضوا الله کدیه کند چو مسکینان که…
دیدم رخ ترسا را با ما چو گل اشکفته هم خلوت و هم بیگه در دیر صفا رفته با آن مه بینقصان…
ای صد هزار خرمنها را بسوخته زین پس مدار خرمن ما را بسوخته از عشق سنگ خارا بر آهنی زده برقی بجسته…
هله ای کیا نفسی بیا در عیش را سره برگشا این فلان چه شد آن فلان چه شد نبود مرا سر ماجرا…
دامن کشانم میکشد در بتکده عیارهای من همچو دامن میدوم اندر پی خون خوارهای یک لحظه هستم میکند یک لحظه پستم میکند…
تا با تو قرین شدهست جانم هر جا که روم به گلستانم تا صورت تو قرین دل شد بر خاک نیم بر…