
تشنهٔ خویش کن مده آبم
عاشق خویش کن ببر خوابم
تشنهٔ خویش کن مده آبم
عاشق خویش کن ببر خوابم
تا شب و روز در نماز آیم
ای خیال خوش تو محرابم
گر خیال تو در فنا یابم
در زمان سوی مرگ بشتابم
بر امید خیال گوهر تو
جاذب هر مسی چو قلابم
بر امید مسببالاسباب
رهزن کاروان اسبابم
رحمتی آر و پادشاهی کن
کاین فراق تو بر نمیتابم
زان همیگردم و همینالم
که بر آب حیات دولابم
زان چو روزن گشادهام دل و چشم
که توی آفتاب و مهتابم
آن زمانی که نام تو شنوم
مست گردند نام و القابم
آن زمانی که آتش تو رسد
بجهد این دل چو سیمابم
بس کن از گفت کز غبار سخن
خود سخنبخش را نمییابم
چه دارد در دل آن خواجه که میتابد ز رخسارش چه خوردست او که میپیچد دو نرگسدان خمارش چه باشد در چنان…
هر سینه که سیمبر ندارد شخصی باشد که سر ندارد وان کس که ز دام عشق دورست مرغی باشد که پر ندارد…
غمزه عشقت بدان آرد یکی محتاج را کاو به یک جو برنسنجد هیچ صاحب تاج را اطلس و دیباج بافد عاشق از…
مرا چون تا قیامت یار اینست خراب و مست باشم کار اینست ز کار و کسب ماندم کسبم اینست رخا زر زن…
ای تو چو خورشید و شه خاص من کفر من و توبه و اخلاص من رقص کند بر سر چرخ آفتاب تا…
کی باشد اختری در اقطار در برج چنین مهی گرفتار آواره شده ز کفر و ایمان اقرار به پیش او چو انکار…
رندان همه جمعند در این دیر مغانه درده تو یکی رطل بدان پیر یگانه خون ریزبک عشق در و بام گرفتهست و…
رو بنمودی به تو گر همگی نه جانمی دیده شدی نشان من گر نه که بینشانمی سیمبرا نه من زرم لعل لبا…