
که آن دلبر همی در بر نگنجد
ز مستی من ترازو را شکستم
ترازو کان گوهر را نسنجد
بتان را جمله زو بدرید سربند
که ماده گرگ با یوسف نغنجد
هم از جمله سیه روییست آن نیز
که پیش رومیی زنجی بزنجد
قراضه کیست پیش شمس تبریز
که گنج زر بیارد یا بگنجد
امروز نگار ما نیامد آن دلبر و یار ما نیامد آن گل که میان باغ جانست امشب به کنار ما نیامد صحرا…
عشوه دشمن بخوردی عاقبت سوی هجران عزم کردی عاقبت بازگردی زان خسان زن صفت سوی این مردان چو مردی عاقبت سیر گردی…
گفت کسی خواجه سنایی بمرد مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد کاه نبود او که به بادی پرید آب نبود او که…
این بوالعجب کاندر خزان شد آفتاب اندر حمل خونم به جوش آمد کند در جوی تن رقص الجمل این رقص موج خون…
شب و روز آن نکوتر که به پیش یار باشی به میان سرو و سوسن گل خوش عذار باشی به طرب هزار…
آنکه چون ابر خواند کف ترا کرد بیداد بر خردمندی او همیگرید و همیبخشد تو همیبخشی و همیخندی همچو یوسف گناه تو…
گر تو مستی بر ما آی که ما مستانیم ور نه ما عشوه و ناموس کسی نستانیم یوسفانند که درمان دل پردردند…
چون در عدم آییم و سر از یار برآریم از سنگ سیه نعره اقرار برآریم بر کارگه دوست چو بر کار نشینیم…