
به صلح آمد آن ترک تند عربده کن
گرفت دست مرا گفت تکری یرلغسن
به صلح آمد آن ترک تند عربده کن
گرفت دست مرا گفت تکری یرلغسن
سؤال کردم از چرخ و گردش کژ او
گزید لب که رها کن حدیث بیسر و بن
بگفتمش که چرا میکند چنین گردش
بگفت هیزم تر نیست بیصداع دتن
بگفتمش خبر نو شنیدهای او گفت
حدیث نو نرود در شکاف گوش کهن
بلندهمتی و چشم تنگ ترک مرا
اگر تو واقف رازی بیا و شرح بکن
نه چشم تنگ خسیسم ولیک ره تنگ است
ز نرگسان دو چشمم به سوی او ره کن
تو را پندی دهم ای طالب دین یکی پندی دلاویزی خوش آیین مشین غافل به پهلوی حریصان که جان گرگین شود از…
بیا ای عارف مطرب چه باشد گر ز خوش خویی چو شعری نور افشانی و زان اشعار برگویی به جان جمله مردان…
در شرابم چیز دیگر ریختی درریختی باده تنها نیست این آمیختی آمیختی بار دیگر توبهها را سوختی درسوختی بار دیگر فتنه را…
بیا بیا که شدم در غم تو سودایی درآ درآ که به جان آمدم ز تنهایی عجب عجب که برون آمدی به…
به پیش آر سغراق گلگون من ندانم که بادهست یا خون من نجاتی است جان را ز غرقاب غم چو کشتی نوحی…
لب را تو به هر بوسه و هر لوت میالا تا از لب دلدار شود مست و شکرخا تا از لب تو…
گر یک سر موی از رخ تو روی نماید بر روی زمین خرقه و زنار نماند آن را که دمی روی نمایی…
چندان حلاوت و مزه و مستی و گشاد در چشمهای مست تو نقاش چون نهاد چشم تو برگشاید هر دم هزار چشم…