
بلندتر شدهست آفتاب انسانی
زهی حلاوت و مستی و عشق و آسانی
بلندتر شدهست آفتاب انسانی
زهی حلاوت و مستی و عشق و آسانی
جهان ز نور تو ناچیز شد، چه چیزی تو؟
طلسم دلبرییی یا تو گنج جانانی؟
زهی قلم که تو را نقش کرد در صورت
که نامه همه را نانبشته میخوانی
برون بری تو ز خرگاهِ ششجهت جان را
چو جان نماند، بر جاش عشق بنشانی
دلا چو باز شهنشاه صید کرد تو را
تو ترجمانبگ سرّ زبان مرغانی
چه ترجمان که کنون بس بلند سیمرغی
که آفت نظر جان صد سلیمانی
درید چارق ایمان و کفر در طلبت
هزارساله از آن سوی کفر و ایمانی
به هر سحر که درخشی خروس جان گوید
بیا که جان و جهانی، برو که سلطانی
چو روح من بفزودهست شمس تبریزی
به سوی او برم از باغ روح ریحانی
ندا آمد به جان از چرخ پروین که بالا رو چو دردی پست منشین کسی اندر سفر چندین نماند جدا از شهر…
جانم به چه آرامد ای یار به آمیزش صحت به چه دریابد بیمار به آمیزش هر چند به بر گیری او را…
ای ساقی و دستگیر مستان دل را ز وفای مست مستان ای ساقی تشنگان مخمور بس تشنه شدند می پرستان از دست…
ماها چو به چرخ دل برآیی چون جان به تن جهان درآیی ماها چه لطیف و خوش لقایی ای ماه بگو که…
خبری اگر شنیدی ز جمال و حسن یارم سر مست گفته باشد من از این خبر ندارم شب و روز میبکوشم که…
مها به دل نظری کن که دل تو را دارد که روز و شب به مراعاتت اقتضا دارد ز شادی و ز…
گرچه نه به دریاییم دانه گهریم آخر ورچه نه به میدانیم در کر و فریم آخر گر باده دهی ور نی زان…
مکن مکن که روا نیست بیگنه کشتن مرو مرو که چراغی و دیده روشن چو برگشادی از لطف خویشتن سر خم دماغ…