
با هر کی تو درسازی میدانک نیاسایی
زیر و زبرت دارم زیرا که تو از مایی
با هر کی تو درسازی میدانک نیاسایی
زیر و زبرت دارم زیرا که تو از مایی
تا تو نشوی رسوا آن سر نشود پیدا
کان جام نیاشامد جز عاشق رسوایی
بردار صراحی را بگذار صلاحی را
آن جام مباحی را درکش که بیاسایی
در حلقه آن مستان در لاله و در بستان
امروز قدح بستان ای عاشق فردایی
بر رسم زبردستی میکن تو چنین مستی
تا بگذری از هستی ای سخره هرجایی
سرفتنه اوباشی همخرقه قلاشی
در مصر نمیباشی تا جمله شکرخایی
شمس الحق تبریزی جان را چه شکر ریزی
جز با تو نیارامد جانهای مصفایی
اگر تو یار نداری چرا طلب نکنی وگر به یار رسیدی چرا طرب نکنی وگر رفیق نسازد چرا تو او نشوی وگر…
مسلمانان مسلمانان مرا جانی است سودایی چو طوفان بر سرم بارد از این سودا ز بالایی مسلمانان مسلمانان به هر روزی یکی…
چو رعد و برق می خندد ثنا و حمد می خوانم چو چرخ صاف پرنورم به گرد ماه گردانم زبانم عقدهای دارد…
بر دیوانگان امروز آمد شاه پنهانی فغان برخاست از جانهای مجنونان روحانی میان نعرهها بشناخت آواز مرا آن شه که صافی گشته…
دشمن خویشیم و یار آنک ما را میکشد غرق دریاییم و ما را موج دریا میکشد زان چنین خندان و خوش ما…
مرده بُدم زنده شدم گریه بُدم خنده شدم دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم دیدهیِ سیر است مرا جان دلیر…
میشدی غافل ز اسرار قضا زخم خوردی از سلحدار قضا این چه کار افتاد آخر ناگهان این چنین باشد چنین کار قضا…
لب را تو به هر بوسه و هر لوت میالا تا از لب دلدار شود مست و شکرخا تا از لب تو…