
ای گوش من گرفته توی چشم روشنم
باغم چه می بری چو توی باغ و گلشنم
ای گوش من گرفته توی چشم روشنم
باغم چه می بری چو توی باغ و گلشنم
عمری است کز عطای تو من طبل می خورم
در سایه لوای کرم طبل می زنم
می مالم این دو چشم که خواب است یا خیال
باور نمیکنم عجب ای دوست کاین منم
آری منم ولیک برون رفته از منی
چون ماه نو ز بدر تو باریک می تنم
در تاج خسروان به حقارت نظر کنم
تا شوق روی توست مها طوق گردنم
با ماهیان ز بحر تو من نزل می خورم
با خاکیان ز رشک تو چون آب و روغنم
گرچه ز بحر صنعت من آب خوردنی است
چون ماهیم نبیند کس آب خوردنم
گر ناخن جفا بخراشد رگ مرا
من خوش صدا چو چنگ ز آسیب ناخنم
خود پی ببردهای تو که رگ دار نیستم
گر می جهد رگی بنما تاش برکنم
گفتی چه کار داری بر نیست کار نیست
گر نیست نیستم ز چه شد نیست مسکنم
نفخ قیامتی تو و من شخص مردهام
تو جان نوبهاری و من سرو و سوسنم
من نیم کاره گفتم باقیش تو بگو
تو عقل عقل عقلی و من سخت کودنم
من صورتی کشیدم جان بخشی آن توست
تو جان جان جانی و من قالب تنم
توی نقشی که جانها برنتابد که قند تو دهانها برنتابد جهان گرچه که صد رو در تو دارد جمالت را جهانها برنتابد…
دیدم شه خوب خوش لقا را آن چشم و چراغ سینهها را آن مونس و غمگسار دل را آن جان و جهان…
چو برقی میجهد چیزی عجب آن دلستان باشد از آن گوشه چه میتابد عجب آن لعل کان باشد چیست از دور آن…
روی من از روی تو دارد صد روشنی جان من از جان تو یابد صد ایمنی آهن هستی من صیقل عشقش چو…
در شهر شما یکی نگاریست کز وی دل و عقل بیقراریست هر نفسی را از او نصیبیست هر باغی را از او…
دلا همای وصالی بپر چرا نپری تو را کسی نشناسد نه آدمی نه پری تو دلبری نه دلی لیک به هر حیله…
دل و جان را در این حضرت بپالا که دریابد دل خون خوار ما را خبر کن آن طبیب عاشقان را که…
خیز که امروز جهان آن ماست جان و جهان ساقی و مهمان ماست در دل و در دیده دیو و پری دبدبه…