
ای که لب تو چون شکر هان که قرابه نشکنی
وی که دل تو چون حجر هان که قرابه نشکنی
ای که لب تو چون شکر هان که قرابه نشکنی
وی که دل تو چون حجر هان که قرابه نشکنی
عشق درون سینه شد دل همه آبگینه شد
نرم درآ تو ای پسر هان که قرابه نشکنی
هر که اسیر سر بود دانک برون در بود
خاصه که او بود دوسر هان که قرابه نشکنی
آن صنم لطیف تو گرچه که شد حریف تو
دست به زلف او مبر هان که قرابه نشکنی
تا نکنی شناس او از دل خود قیاس او
او دگر است و تو دگر هان که قرابه نشکنی
چونک شوی تو مست او باده خوری ز دست او
آن نفسی است باخطر هان که قرابه نشکنی
مست درون سینهها بر سر آبگینهها
نیک سبک تو برگذر هان که قرابه نشکنی
حق چو نمود در بشر جمع شدند خیر و شر
خیره مشو در این خبر هان که قرابه نشکنی
با تبریز شمس دین گرچه شدی تو همنشین
تا تو نلافی از هنر هان که قرابه نشکنی
شبی که دررسد از عشق پیک بیداری بگیرد از سر عشاق خواب بیزاری ستاره سجده کند ماه و زهره حال آرد رها…
باده چو هست ای صنم بازمگیر و نی مگو عرضه مکن دو دست تی پر کن زود آن سبو ای طربون غم…
تو چرا جمله نبات و شکری تو چرا دلبر و شیرین نظری تو چرا همچو گل خندانی تو چرا تازه چو شاخ…
خوش بود گر کاهلی یک سو نهی وز همه یاران تو زوتر برجهی هست سرتیزی شعار شیر نر هست دم داری در…
ایا یاری که در تو ناپدیدم تو را شکل عجب در خواب دیدم چو خاتونان مصر از عشق یوسف ترنج و دست…
هر دم ای دل سوی جانان میروی وز نظرها سخت پنهان میروی جامهها را چاک کردی همچو ماه در پی خورشید رخشان…
ای بیتو حرام زندگانی خود بیتو کدام زندگانی بی روی خوش تو زنده بودن مرگ است به نام زندگانی پازهر توی و…
ایها العشاق آتش گشته چون استارهایم لاجرم رقصان همه شب گرد آن مه پارهایم تا بود خورشید حاضر هست استاره ستیر بیرخ…