
ای مونس ما خواجه ابوبکر ربابی
گر دلشدهای چند پی نان و کبابی
ای مونس ما خواجه ابوبکر ربابی
گر دلشدهای چند پی نان و کبابی
آتش خور در عشق به مانند شترمرغ
اندر عقب طعمه چه شاگرد عقابی
لقمه دهدت تا کند او لقمه خویشت
این چرخ فریبنده و این برق سحابی
هین لقمه مخور لقمه مشو آتش او را
بیلقمه او در دل و جان رزق بیابی
آن وقت که از ناف همیخورد تنت خون
نی حلق و گلو بود و نه خرمای رطابی
آن ماهی چه خوردهست که او لقمه ما شد
در چشم نیاید خورش مردم آبی
از نعمت پنهان خورد این نعمت پیدا
زان راه شود فربه و زان ماه خضابی
گر ز آنک خرابت کند این عشق برونی
چون سنبله شد دانه در این روز خرابی
آن سنبله از خاک برآورد سر و گفت
من مردم و زنده شدم از داد ثوابی
خواهی که قیامت نگری نقد به باغ آی
نظاره سرسبزی اموات ترابی
ماییم که پوسیده و ریزیده خاکیم
امروز چو سرویم سرافراز و خطابی
بیحرف سخن گوی که تا خصم نگوید
کاین گفت کسان است و سخنهای کتابی
گفتی که زیان کنی زیان گیر گفتی که تو ملحدی چنان گیر گفتی که تو روبهی نهای شیر ما را سقط همه…
عارف گوینده اگر تا سحر صبر کنی از جهت خستهدلان جان و نگهبان منی همچو علی در صف خود، سر نَبَری از…
ای نفس کل صورت مکن وی عقل کل بشکن قلم ای مرد طالب کم طلب بر آب جو نقش قدم ای عاشق…
هله پاسبان منزل تو چگونه پاسبانی که ببرد رخت ما را همه دزد شب نهانی بزن آب سرد بر رو بجه و…
سوی لبش هر آنک شد زخم خورد ز پیش و پس زانک حوالی عسل نیش زنان بود مگس روی ویست گلستان مار…
بیا کامروز گرد یار گردیم به سر گردیم و چون پرگار گردیم بیا کامروز گرد خود نگردیم به گرد خانه خمار گردیم…
جانم به فدا بادا آن را که نمیگویم آن روز سیه بادا کو را بنمیجویم یک باره شوم رسوا در شهر اگر…
دریغا کز میان ای یار رفتی به درد و حسرت بسیار رفتی بسی زنهار گفتی لابه کردی چه سود از حکم بیزنهار…