
ای سوخته یوسف در آتش یعقوبی
گه بیت و غزل گویی گه پای عمل کوبی
ای سوخته یوسف در آتش یعقوبی
گه بیت و غزل گویی گه پای عمل کوبی
گه دور بگردانی گاهی شکر افشانی
گه غوطه خوری عریان در چشمه ایوبی
خلقان همه مرد و زن لب بسته و در شیون
وز دولت و داد او ما غرقه این خوبی
بر عشق چو میچسبد عاشق ز چه رو خسپد
چون دوست نمیخسپد با آن همه مطلوبی
آن دوست که میباید چون سوی تو میآید
از بهر چنان مهمان چون خانه نمیروبی
چون رزم نمیسازی چون چست نمیتازی
چون سر تو نیندازی از غصه محجوبی
ای نعل تو در آتش آن سوی ز پنج و شش
از جذبه آن است این کاندر غم و آشوبی
کی باشد و کی باشد کو گل ز تو بتراشد
بیعیب خرد جان را از جمله معیوبی
اجزای درختان را چون میوه کند دارا
بنگر که چه مبدل شد آن چوب از آن چوبی
زین به بتوان گفتن اما بمگو تن زن
منگر ز حساب ای جان در عالم محسوبی
ندا آمد به جان از چرخ پروین که بالا رو چو دردی پست منشین کسی اندر سفر چندین نماند جدا از شهر…
دل چه خوردهست عجب دوش که من مخمورم یا نمکدان کی دیدهست که من در شورم هر چه امروز بریزم شکنم تاوان…
روز است ای دو دیده در روزنم نظر کن تو اصل آفتابی چون آمدی سحر کن بردار طالبان را وز هفت بحر…
چون دل من جست ز تن بازنگشتی چه شدی بیدل من بیدل من راست شدی هر چه بدی گر کژ و گر…
بیا کامروز گرد یار گردیم به سر گردیم و چون پرگار گردیم بیا کامروز گرد خود نگردیم به گرد خانه خمار گردیم…
شراب شیره انگور خواهم حریف سرخوش مخمور خواهم مرا بویی رسید از بوی حلاج ز ساقی باده منصور خواهم ز مطرب نالهٔ سرنای…
هر کس به جنس خویش درآمیخت ای نگار هر کس به لایق گهر خود گرفت یار او را که داغ توست نیارد…
گهی به سینه درآیی گهی ز روح برآیی گهی به هجر گرایی چه آفتی چه بلایی گهی جمال بتانی گهی ز بت…