غزل شمارهٔ ۲۰۴۲ – ای سنگ دل تو جان را دریای پرگهر کن

مولانا molana

ای سنگ دل تو جان را دریای پرگهر کن

ای زلف شب مثالش در نیم شب سحر کن

چنگی که زد دل و جان در عشق بانوا کن

نی‌های بی‌زبان را زان شهد پرشکر کن

چون صد هزار دُر در سمع و بصر تو داری

یک دامنی از آن دُر در کار کور و کر کن

از خون آن جگرها که بوی عشق دارد

از بهر اهل دل را یک قلیهٔ جگر کن

بس شیوه‌ها که کردند جان‌ها و ره نبردند

ای چاره‌ساز جان‌ها یک شیوهٔ دگر کن

مرغان آب و گل را پرها به گل فروشد

ای تو همای دولت پر برفشان سفر کن

چون دیو ره بپیما تا بینی آن پری را

و اندر بر چو سیمش تو کار دل چو زر کن

هر چت اشارت آید چون و چرا رها کن

با خوی تند آن مه زنهار سر به سر کن

پای ملخ که جان است چون مور پیش او بر

در پیش آن سلیمان بر هر رهی حشر کن

آبی است تلخ دریا در زیر گنج گوهر

بگذار آب تلخش تو زیر او زبر کن

ماری است مهره دارد زان سوی زهر در سر

ور ز آنک مهره خواهی از زهر او گذر کن

خواهی درخت طوبی؟ نک شمس حقّ تبریز

خواهی تو عیش باقی؟ در ظلّ آن شجر کن