
ای سرده صد سودا دستار چنین می کن
خوب است همین شیوه ای دوست همین می کن
ای سرده صد سودا دستار چنین می کن
خوب است همین شیوه ای دوست همین می کن
فرمانده خوبانی ابرو چو بجنبانی
این بنده تو را گوید آن می کن و این می کن
از خون مسلمانان در ساغر رهبان کن
وز کافر زلفینت ویرانی دین می کن
مأمون امین را تو می ران که رو ای خاین
وان غیرت رهزن را بر روح امین می کن
آن حکم که از هیبت در عرش نمیگنجد
بر پشت زمان می نه بر روی زمین می کن
آن را که ندارد جان جان ده به دم عیسی
وان را که ندارد زر ز اکسیر زرین می کن
تا دور ابد شاها شمس الحق تبریزی
حکمی است به دور تو آری هله هین می کن
اگر چرخ وجود من از این گردش فروماند بگرداند مرا آن کس که گردون را بگرداند اگر این لشکر ما را ز…
در آب فکن ساقی بط زاده آبی را بشتاب و شتاب اولی مستان شبابی را ای جان بهار و دی وی حاتم…
عید بگذشت و همه خلق سوی کار شدند زیرکان از پی سرمایه به بازار شدند عاشقان را چو همه پیشه و بازار…
مست می عشق را حیا نی وین باده عشق را بها نی آن عشق چو بزم و باده جان را می نوشد…
گر تو ما را به جفای صنمان ترسانی شکم گرسنگان را تو به نان ترسانی و به دشنام بتم آیی و تهدید…
به میان دل خیال مه دلگشا درآمد چو نه راه بود و نی در عجب از کجا درآمد بت و بت پرست…
صلا ای صوفیان کامروز باری سماع است و وصال و عیش آری بکن ای موسی جان خلع نعلین که اندر گلشن جان…
جمله خشم از کبر خیزد از تکبر پاک شو گر نخواهی کبر را رو بیتکبر خاک شو خشم هرگز برنخیزد جز ز…