
ای ز هندستان زلفت رهزنان برخاسته
نعره از مردان مرد و از زنان برخاسته
ای ز هندستان زلفت رهزنان برخاسته
نعره از مردان مرد و از زنان برخاسته
آتش رخسار تو در بیشه جانها زده
دود جانها برشده هفت آسمان برخاسته
جویهای شیر و می پنهان روان کرده ز جان
وز معانی ساقیان همچو جان برخاسته
کفر را سرمه کشیده تا بدیده کفر نیز
شاهد دین را میان مؤمنان برخاسته
تن چو دیوار و پس دیوار افتاده دلی
در بیان حال آن دل این زبان برخاسته
رو خرابیها نگر در خانه هستی ز عشق
سقف خانه درشکسته آستان برخاسته
گرچه گوید فارغم از عاشقان لیکن از او
بر سر هر عاشقی صد مهربان برخاسته
شمس تبریزی چو کان عشق باقی را نمود
خون دل یاقوت وار از عکس آن برخاسته
غزل شمارهٔ ۱۹۱ بیدار کن طرب را بر من بزن تو خود را چشمی چنین بگردان کوری چشم بد را خود را…
تو استظهار آن داری که رو از ما بگردانی ولی چون کعبه برپرد کجا ماند مسلمانی تو سلطانی و جانداری تو هم…
هم ایثار کردی هم ایثار گفتی که از جور دوری و با لطف جفتی چراغ خدایی به جایی که آیی حیات جهانی…
بت بینقش و نگارم جز تو یار ندارم توی آرام دل من مبر ای دوست قرارم ز جفای تو حزینم جز عشقت…
آه خجسته ساعتی که صنما به من رسی پاک و لطیف همچو جان صبحدمی به تن رسی آن سر زلف سرکشت گفته…
یک قوصره پر دارم ز سخن جان میشنود تو گوش مکن دربند خودی زین سیر شدی گیری سر خود ای بیسر و…
آورد طبیب جان یک طبله ره آوردی گر پیر خرف باشی تو خوب و جوان گردی تن را بدهد هستی جان را…
ای عشق پرده در که تو در زیر چادری در حسن حوریی تو و در مهر مادری در حلقه اندرآ و ببین…