
ای دشمن عقل من وی داروی بیهوشی
من خابیه تو در من چون باده همیجوشی
ای دشمن عقل من وی داروی بیهوشی
من خابیه تو در من چون باده همیجوشی
اول تو و آخر تو بیرون تو و در سر تو
هم شاهی و سلطانی هم حاجب و چاووشی
خوش خویی و بدخویی دلسوزی و دلجویی
هم یوسف مه رویی هم مانع و روپوشی
بس تازه و بس سبزی بس شاهد و بس نغزی
چون عقل در این مغزی چون حلقه در این گوشی
هم دوری و هم خویشی هم پیشی و هم بیشی
هم مار بداندیشی هم نیشی و هم نوشی
ای رهزن بیخویشان ای مخزن درویشان
یا رب چه خوشند ایشان آن دم که در آغوشی
آن روز که هشیارم من عربدهها دارم
و آن روز که خمارم چه صبر و چه خاموشی
صنما چگونه گویم که تو نور جان مایی که چه طاقت است جان را چو تو نور خود نمایی تو چنان همایی…
بیا ای عارف مطرب چه باشد گر ز خوش خویی چو شعری نور افشانی و زان اشعار برگویی به جان جمله مردان…
از آن باده ندانم چون فنایم از آن بیجا نمیدانم کجایم زمانی قعر دریایی درافتم دمی دیگر چو خورشیدی برآیم زمانی از…
کنون که در چمن آمد گُل از عَدَم به وجود بنفشه در قدمِ او نهاد سر به سجود بنوش جامِ صبوحی به…
بیامدیم دگربار سوی مولایی که تا به زانوی او نیست هیچ دریایی هزار عقل ببندی به هم بدو نرسد کجا رسد به…
العشق یقول لی تزین الزینه عندنا تیقن لا تنظر غیرنا فتعمی لا تله عن الیقین بالظن لا عیش لخایف کئیب لا تبرح…
بسوزانیم سودا و جنون را درآشامیم هر دم موج خون را حریف دوزخآشامانِ مستیم که بشکافند سقف سبزگون را چه خواهد کرد…
دیدم رخ خوب گلشنی را آن چشم و چراغ روشنی را آن قبله و سجده گاه جان را آن عشرت و جای…