
ای بروییده به ناخواست به مانند گیا
چون تو را نیست نمک خواه برو خواه بیا
هر که را نیست نمک گرچه نماید خدمت
خدمت او به حقیقت همه زرقست و ریا
برو ای غصه دمی زحمت خود کوته کن
باده عشق بیا زود که جانت بزیا
چون تو را نیست نمک خواه برو خواه بیا
هر که را نیست نمک گرچه نماید خدمت
خدمت او به حقیقت همه زرقست و ریا
برو ای غصه دمی زحمت خود کوته کن
باده عشق بیا زود که جانت بزیا
گر از شراب دوشین در سر خمار داری بگذار جام ما را با این چه کار داری ور تازهای نه دوشین بنشین…
پرده دل میزند زهره هم از بامداد مژده که آن بوطرب داد طربها بداد بحر کرم کرد جوش پنبه برون کن ز…
ای خان و مان بمانده و از شهر خود جدا شاد آمدیت از سفر خانه خدا روز از سفر به فاقه و…
جاء الربیع و البطر زال الشتاء و الخطر من فضل رب عنده کل الخطایا تغتفر اوحی الیکم ربکم انا غفرنا ذنبکم فارضوا…
هله هشدار که با بیخبران نستیزی پیش مستان چنان رطل گران نستیزی گر نخواهی که کمان وار ابد کژ مانی چون کشندت…
زهی باغ زهی باغ که بشکفت ز بالا زهی قدر و زهی بدر تبارک و تعالی زهی فر زهی نور زهی شر…
از اول امروز حریفان خرابات مهمان توند ای شه و سلطانِ خرابات امروز چه روزست؟ بگو روز سعادت این قبله دل کیست؟…
میشدی غافل ز اسرار قضا زخم خوردی از سلحدار قضا این چه کار افتاد آخر ناگهان این چنین باشد چنین کار قضا…