
ای ببرده دل تو قصد جان مکن
و آنچ من کردم تو جانا آن مکن
ای ببرده دل تو قصد جان مکن
و آنچ من کردم تو جانا آن مکن
بنگر اندر درد من گر صاف نیست
درد خود مفرستم و درمان مکن
داد ایمان داد زلف کافرت
یک سر مویی ز کفر ایمان مکن
عادت خوبان جفا باشد جفا
هم بر آن عادت بر او احسان مکن
گرچه دل بر مرگ خود بنهادهایم
در جفا آهستهتر چندان مکن
عیش ما را مرگ باشد پرده دار
پرده پوش و مرگ را خندان مکن
ای زلیخا فتنه عشق از تو است
یوسفی را هرزه در زندان مکن
چون سر رندان نداری وقت عیش
وعدهها اندر سر رندان مکن
نور چشم عاشقان آخر توی
عیشها بر کوری ایشان مکن
نقدکی را از یکی مفلس مبر
از حریصی نقد او در کان مکن
شب روان را همچو استاره مسوز
راه خود را پر ز رهبانان مکن
شمس تبریزی یکی رویی نمای
تا ابد تو روی با جانان مکن
رشاء العشق حبیبی لشرود و مضل کل قلب لهواه وجد الصبر یصل سنه الوصل قصیر عجل معتجل سنه الهجر طویل و مدید…
هلا ای آب حیوان از نوایی همیگردان مرا چون آسیایی چنین میکن که تا بادا چنین باد پریشان دل به جایی من…
از ما مرو ای چراغ روشن تا زنده شود هزار چون من تا بشکفد از درون هر خار صد نرگس و یاسمین…
این کیست این این کیست این هذا جنون العاشقین از آسمان خوشتر شده در نور او روی زمین بیهوشی جانهاست این یا…
به شاه نهانی رسیدی که نوشت می آسمانی چشیدی که نوشت نگار ختن را حیات چمن را میان گلستان کشیدی که نوشت…
مطربا این پرده زن کان یار ما مست آمدست وان حیات باصفای باوفا مست آمدست گر لباس قهر پوشد چون شرر بشناسمش…
شد جادوی حرام و حق از جادوی بری بر تو حرام نیست که محبوب ساحری میبند و میگشا که همین است جادوی…
آینه چینی تو را با زنگی اعشی چه کار؟ کر مادرزاد را با نالهٔ سرنا چه کار؟ هر مخنث از کجا و ناز…