
به زلف کافرت ایمان ندارم
چو گفتی ننگ می داری ز عشقم
غم عشق تو را پنهان ندارم
تو می گفتی مکن در من نگاهی
که من خونها کنم تاوان ندارم
من سرگشته چون فرمان نبردم
از آن بر نیک و بد فرمان ندارم
چو هر کس لطف می یابند از تو
من بیچاره آخر جان ندارم
میرسد ای جان باد بهاری تا سوی گلشن دست برآری سبزه و سوسن لاله و سنبل گفت بروید هر چه بکاری غنچه…
ای هفت دریا گوهر عطا کن وین مسها را پرکیمیا کن ای شمع مستان وی سرو بستان تا کی ز دستان آخر…
بشکسته سر خلقی سر بسته که رنجورم برده ز فلک خرقه آورده که من عورم وای از دل سنگینش وز عشوه رنگینش…
این جا کسیست پنهان دامان من گرفته خود را سپس کشیده پیشان من گرفته این جا کسیست پنهان چون جان و خوشتر…
آن دم که در رباید باد از رخ تو پرده زنده شود بجنبد هر جا که هست مرده از جنگ سوی ساز…
برو ای عشق که تا شحنه خوبان شدهای توبه و توبه کنان را همه گردن زدهای کی شود با تو معول که…
اول نظر ار چه سرسری بود سرمایه و اصل دلبری بود گر عشق وبال و کافری بود آخر نه به روی آن…
دوش می گفت جانم کی سپهر معظم بس معلق زنانی شعلهها اندر اشکم بیگنه بیجنایت گردشی بینهایت بر تنت در شکایت نیلیی…