
اگر زمین و فلک را پر از سلام کنیم
وگر سگان تو را فرش سیم خام کنیم
اگر زمین و فلک را پر از سلام کنیم
وگر سگان تو را فرش سیم خام کنیم
وگر همای تو را هر سحر که می آید
ز جان و دیده و دل حلقههای دام کنیم
وگر هزار دل پاک را به هر سر راه
به دست نامه پرخون به تو پیام کنیم
وگر چو نقره و زر پاک و خالص از پی تو
میان آتش تو منزل و مقام کنیم
به ذات پاک منزه که بعد این همه کار
به هر طرف نگرانیم تا کدام کنیم
قرار عاقبت کار هم بر این افتاد
که خویش را همه حیران و خیره نام کنیم
و آنگهی که رسد بادههای حیرانان
ز شیشه خانه دل صد هزار جام کنیم
چو سیمبر به صفا تنگمان به بر گیرد
فلک که کره تند است ماش رام کنیم
چو مغز روح از آن بادهها به جوش آید
چهار حد جهان را به تک دو گام کنیم
ز شمس تبریز انگشتری چو بستانیم
هزار خسرو تمغاج را غلام کنیم
آن دلبر من آمد بر من زنده شد از او بام و در من گفتم قنقی امشب تو مرا ای فتنه من…
پر ده آن جام می را ساقیا بار دیگر نیست در دین و دنیا همچو تو یار دیگر کفر دان در طریقت…
من دوش به تازه عهد کردم سوگند به جان تو بخوردم کز روی تو چشم برندارم گر تیغ زنی ز تو نگردم…
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد وی نفس جفاپیشه هنگام وفا آمد بنگر به سوی روزن بگشای در توبه پرداخته کن…
پدید گشت یکی آهوی در این وادی به چشم آتش افکند در همه نادی همه سوار و پیاده طلب درافتادند بجهد و…
ای دل بیقرار من راست بگو چه گوهری آتشیی تو آبیی آدمیی تو یا پری از چه طرف رسیدهای وز چه غذا…
گران جانی مکن ای یار برگو از آن زلف و از آن رخسار برگو ز باغ جان دو سه گلدسته بربند حکایتهای…
تا به جان مست عشق آن یارم سردهٔ بادههای انوارم هر دمی گر نه جان نو دهدم ای دل از جان خویش…