
از چشمه جان ره شد در خانه هر مسکین
ماننده کاریزی بیتیشه و بیمیتین
از چشمه جان ره شد در خانه هر مسکین
ماننده کاریزی بیتیشه و بیمیتین
دل روی سوی جان کرد کای عاشق و ای پردرد
بر روزن دلبر رو در خانه خود منشین
ای خواجه سودایی می باش تو صحرایی
در گلشن شادی رو منگر به غم غمگین
چون پوست بود این دل چون آتش باشد غم
وین پوست از آن آتش چون سفره بود پرچین
چون دیده دل از غم پرخاک شود ای غم
تبریز کجا یابی با حضرت شمس الدین
خامی سوی پالیز جان آمد که تا خربز خورد دیدی تو یا خود دید کس کاندر جهان خر بز خورد؟ تروندهٔ پالیز جان…
ما به تماشای تو بازآمدیم جانب دریای تو بازآمدیم سیل غمت خانهٔ دل را بِبُرد زود به صحرای تو بازآمدیم چون سَرِ…
ز اول بامداد سر مستی ورنه دستار کژ چرا بستی؟! به خدا دوش تا سحر همه شب باده بیصرفه، صرف خوردستی در…
بار دیگر عزم رفتن کردهای بار دیگر دل چو آهن کردهای نی چراغ عشرت ما را مکش در چراغ ما تو روغن…
در پرده دل بنگر صد دختر آبستان زان گنجگه دلها زان سجده گه مستان بشنو چه به اسرارم می آید از آن…
مر بحر را ز ماهی دایم گزیر باشد زیرا به پیش دریا ماهی حقیر باشد مانند بحر قلزم ماهی نیابی ای جان…
هله ای دلی که خفته تو به زیر ظل مایی شب و روز در نمازی به حقیقت و غزالی مه بدر نور…
امروز سماع است و شراب است و صراحی یک ساقی بدمست یکی جمع مباحی زان جنس مباحی که از آن سوی وجود…