
آمدهای که راز من بر همگان بیان کنی
و آن شه بینشانه را جلوه دهی نشان کنی
آمدهای که راز من بر همگان بیان کنی
و آن شه بینشانه را جلوه دهی نشان کنی
دوش خیال مست تو آمد و جام بر کفش
گفتم می نمیخورم گفت مکن زیان کنی
گفتم ترسم ار خورم شرم بپرد از سرم
دست برم به جعد تو باز ز من کران کنی
دید که ناز میکنم گفت بیا عجب کسی
جان به تو روی آورد روی بدو گران کنی
با همگان پلاس و کم با چو منی پلاس هم
خاصبک نهان منم راز ز من نهان کنی
گنج دل زمین منم سر چه نهی تو بر زمین
قبله آسمان منم رو چه به آسمان کنی
سوی شهی نگر که او نور نظر دهد تو را
ور به ستیزه سر کشی روز اجل چنان کنی
رنگ رخت که داد رو زرد شو از برای او
چون ز پی سیاههای روی چو زعفران کنی
همچو خروس باش نر وقت شناس و پیش رو
حیف بود خروس را ماده چو ماکیان کنی
کژ بنشین و راست گو راست بود سزا بود
جان و روان تو منم سوی دگر روان کنی
گر به مثال اقرضوا قرض دهی قراضهای
نیم قراضه قلب را گنج کنی و کان کنی
ور دو سه روز چشم را بند کنی بهاتّقوا
چشمه چشم حس را بحر در عیان کنی
ور به نشان ما روی راست چو تیر ساعتی
قامت تیر چرخ را بر زه خود کمان کنی
بهتر از این کرم بود جرم تو را گنه تو را
شرح کنم که پیش من بر چه نمط فغان کنی
بس که نگنجد آن سخن کو بنبشت در دهان
گر همه ذره ذره را بازکشی دهان کنی
ای دل تو در این غارت و تاراج چه دیدی تا رخت گشادی و دکان بازکشیدی چون جولهه حرص در این خانه…
چون دل جانا بنشین بنشین چون جان بیجا بنشین بنشین بلکا دلکا کم کن یغما ای خوش سیما بنشین بنشین عمری گشتی…
کدام لب که از او بوی جان نمیآید کدام دل که در او آن نشان نمیآید مثال اشتر هر ذرهای چه میخاید…
ای دوست ز شهر ما ناگه به سفر رفتی ما تلخ شدیم و تو در کان شکر رفتی نوری که بدو پرد…
هان ای طبیب عاشقان سودایییی دیدی چو ما؟ یا صاحبی اننی مستهلک لو لاکما ای یوسف صد انجمن یعقوب دیدهستی چو من؟…
تماشا مرو نک تماشا توی جهان و نهان و هویدا توی چه این جا روی و چه آن جا روی که مقصود…
بگرد فتنه میگردی دگربار لب بامست و مستی هوش میدار کجا گردم دگر کو جای دیگر که ما فی الدار غیر الله…
درده شراب یک سان تا جمله جمع باشیم تا نقشهای خود را یک یک فروتراشیم از خویش خواب گردیم همرنگ آب گردیم…