
آمدستیم تا چنان گردیم
که چو خورشید جمله جان گردیم
آمدستیم تا چنان گردیم
که چو خورشید جمله جان گردیم
مونس و یار غمگنان باشیم
گل و گلزار خاکیان گردیم
چند کس را نییم خاص چو زر
بر همه همچو بحر و کان گردیم
جان نماییم جسم عالم را
قره العین دیدگان گردیم
چون زمین نیستیم یغماگاه
ایمن و خوش چو آسمان گردیم
هر کی ترسان بود چو ترسایان
همچو ایمان بر او امان گردیم
هین خمش کن از آن هم افزونیم
که بر الفاظ و بر زبان گردیم
مطرب چو زخمهها را بر تار میکشانی این کاهلان ره را در کار میکشانی ای عشق چون درآیی در عالم جدایی این…
باز از آن کوه قاف آمد عنقای عشق باز برآمد ز جان نعره و هیهای عشق باز برآورد عشق سر به مثال…
چون همه یاران ما رفتند و تنها ماندیم یار تنهاماندگان را دم به دم می خواندیم جمله یاران چون خیال از پیش…
مبارک باشد آن رو را بدیدن بامدادانی به بوسیدن چنان دستی ز شاهنشاه سلطانی بدیدن بامدادانی چنان رو را چه خوش باشد…
ادر کاسی و دعنی عن فنونی جننت فلا تحدث من جنونی نه چون ماندست ما را، نی چگونه ندانم تو دلاراما که…
دعا گویی است کار من بگویم تا نطق دارم قبول تو دعاها را بر آن باری چه حق دارم به گرد شمع…
ای دل به کجایی تو آگاه هیی یا نه از سر تو برون کن هی سودای گدایانه در بزم چنان شاهی در…
هر که بهر تو انتظار کند بخت و اقبال را شکار کند بهر باران چو کشت منتظر است سینه را سبز و…