
آتشی از تو در دهان دارم
لیک صد مُهر بر زبان دارم
آتشی از تو در دهان دارم
لیک صد مُهر بر زبان دارم
دو جهان را کند یکی لقمه
شعلههایی که در نهان دارم
گر جهان جملگی فنا گردد
بیجهان مُلک صد جهان دارم
کاروانها که بار آن شِکرست
من ز مصر عدم روان دارم
من ز مستی عشق بیخبرم
که از آن سود یا زیان دارم
چشم تن بود درفِشان از عشق
تا کنون جان درفشان دارم
بند خانه نیم که چون عیسی
خانه بر چارُمآسمان دارم
شکر آن را که جان دهد تن را
گر بشد جان، جانِ جان دارم
آنچ دادهست شمس تبریزی
ز من آن جو که من همان دارم
رفتم آن جا مست و گفتم ای نگار چون مرا دیوانه کردی گوش دار گفت بنگر گوش من در حلقهایست بسته ی…
چند نظاره جهان کردن آب را زیر که نهان کردن رنج گوید که گنج آوردم رنج را باید امتحان کردن آنک از…
عاشقان نالان چو نای و عشق همچون نای زن تا چهها در می دمد این عشق در سرنای تن هست این سر…
تا به جان مست عشق آن یارم سردهٔ بادههای انوارم هر دمی گر نه جان نو دهدم ای دل از جان خویش…
جفای تلخ تو گوهر کند مرا ای جان که بحر تلخ بود جای گوهر و مرجان وفای توست یکی بحر دیگر خوش…
اضحکنی بنظرة، قلت له فهکذی شرفنی بحضرة، قلت له فهکذی جاء امیر عشقه ازعجنی جنوده امددنی بنصرة، قلت له فهکذی جملنی جماله،…
چرا ز قافله یک کس نمیشود بیدار که رخت عمر ز کی باز میبرد طرار چرا ز خواب و ز طرار مینیازاری…
ای چنگ پردههای سپاهانم آرزوست وی نای ناله خوش سوزانم آرزوست در پرده حجاز بگو خوش ترانهای من هدهدم صفیر سلیمانم آرزوست…